درست است که فرهنگ در همهی وجوه آن یک “امانت” نیست که قرار باشد دستنخورده از نسلی به نسل دیگر منتقل شود، بلکه در واقع یک “چالش” استکه هر نسلی باید وظایف خود در قبال آن (از جمله، پالایش، ارتقا، تعالی و انتقال درست آن به نسلهای بعد) را به شایستگی انجام دهد، و اینها همه از نوعی تغییر و پویایی بایسته در فرهنگ حکایت دارند. با این همه باید به این نکتهی اساسی توجه داشت که فرهنگ آمیزهای از روح و کالبد است. روح فرهنگ مشتمل بر باورها، ارزشها، و سنتهای نیکوی هر ملت است که تغییر در آنها میتواند به استحاله یا اضمحلال فرهنگی بیانجامد و فرهنگ را به کلی از حیز انتفاع ساقط نماید. نکتهی دیگری هم با اهمیت برابر وجود دارد. از آنجایی که تغییرات شتابانهی فعلی ـ قطع نظر از منشاء آنها ـ به هر ساحتی از جمله روح فرهنگ چنگ میاندازند و هیچ استثنایی برای آنها متصور نیست، ملتها در نهایت زیرکی باید بکوشند تا سازوکارهای اثربخشی را برای حفظ روح فرهنگ ملی و انتقال آن در کمال سلامت به نسلهای بعد بیابند. روح فرهنگ نه در برابر امواج تغییر رویینتن است، و نه به طور ذاتی سلاح و یا ابزاری دارد که بتواند از خود دفاع کند. بنابراین، کاملاً طبیعی بوده که تغییرات فزایندهی پس از ظهور انقلاب صنعتی، ملتهایی را که بیش از دیگران در معرض تغییرات فرهنگی بودند، حساس کرده و به چارهجویی کارآمد وادارد.بدیهی است که هدف اینگونه تلاشها، “مدیریت تغییر” به نحو اثربخش بوده، و نه نفی یا حذف تغییر، که در دنیای امروز غیرممکن است.
مدیریت تغییر ـ و اگر دقیقتر بگوییم مدیریت بر تغییر ـ مانند مدیریت بر هر امر یا حوزهی دیگری، لوازمی دارد که نخستین آنها برنامهریزی برای مواجههی کارآمد با تغییر است. هر که با الفبای مدیریت آشنا باشد، این را میداند که گام اول برنامهریزی، “پیشبینی” به همان معنای متداول کلمه است. لازمهی هر نوع پیشبینی، از جمله پیشبینی تغییر، نگرش به پیش، و کشف و درک و تفسیر تغییراتی است که ممکن است در افق زمانی برنامهریزی رخ بنمایند. درک منشاء تغییرات آتی نیز مهم است، ولی تا جایی که به امر پیشبینی برای برنامهریزی مربوط میشود، درک خودِ تغییرات در حوزههای مختلف اجتماعی (سیاسی، اقتصادی، علم و فناوری، فرهنگی، زیستمحیطی، و …) اهمیت بیشتری دارد.
جوامعی که علاقهمند به مدیریت تغییر بودند، و ضرورت اهمیت آنها را دریافته بودند، برای پیشبینی محتملالوقوع در آینده میتوانستند به “پیشبینی نبوغآمیز” متوسل شده و با بهرهگیری از شهود افراد نابغه، که گویی به “ابر ذهن جهانی” دسترسی دارند، تغییرات احتمالی آینده را بشناسند. چرا که روشها و فنون سنتی پیشبینی (و در واقع پیشگویی) مانند رمل و اسطرلاب، فالبینی، طالعبینی بر پایهی ستارهشناسی، و جادوگری در جوامع قبیلهای قادر به پیشبینی تغییرات جهان آینده نبودند. پیشبینی نبوغآمیز خوب و حتا مفید است و هنوز هم در جای خود موثر میافتد [۷]، اما همهی کسانی که مایل به اینگونه پیشبینیها بودند (از دولتها گرفته تا سازمانها و شرکتها و مجامع فکری) همیشه و در هر زمان به افراد نابغه دسترسی نداشتند. یک راه دیگر، مراجعه به آرای خبرگان در قالب روشهای مشاوره بود. این روش منطقی به نظر میرسید، و در طول تاریخ کارآیی خود را نشان داده بود؛ اما به دلایل مختلفی که در مراجع آیندهپژوهی و آیندهنگاری به آنها پرداخته شده، کارایی نسبی داشت، و روشهای کارآتری که از طریق آنها بتوان به پیشبینیهای ژرفتر و قابل اعتمادتری در زمینهی تغییرات آینده رسید، هنوز ابداع نشده بودند. (یکی از روشهایی که تقریباً در همین اواخر ابداع شد، روش موسوم به دلفی بود که اکنون به انواع مختلفی تقسیم میشود).
سرانجام، نیاز به پیشبینی موثر تغییر کار را به جایی رساند که اچ.جی.ولز، اندیشهمند و نویسندهی شهیر انگلیسی در سال ۱۹۰۵م آشکارا از نیاز به توسعهی شاخهای از “علم” بشری بگوید که متولی پیشبینی تغییرات آینده و دیگر انواع پیشبینیها باشد. ولز در زمانی به این نیاز پی برد که علوم طبیعی مختلف، از فیزیک و مکانیک تا ریاضیات و نجوم و شیمی به دستاوردهای شگرفی نایل آمده بودند. یکی از کارکردهای مهم این علوم، افزایش قابلیت پیشبینی رفتارها و عملکرد ماده و جهان مادی بود. آن روزها را میتوان آغاز دوران حاکمیت تفکر پیشبینی دانست، پارادایمی که تا بیش از هفت دهه بر علم نوپای موردنظر ولز، که بعدها آیندهپژوهی نام گرفت، حاکم بود. [۸]
گرچه نیاز به پیشبینی تغییرات آینده از منظر مدیریت تغییرات فرهنگی را باید یکی از پیشرانهای اصلی شکلگیری دانش آیندهپژوهی به شمار آورد [۹]، اما عامل کلیتری نیز در کار بود که این عامل را نیز در بر میگرفت. توضیح مطلب این است که یکی از پیامدهای اساسی تغییر در جهان نو، شکلگیری آیندههایی متفاوت با گذشته است. در جهان سنتی (عصر کشاورزی) به دلیل ثبات طولانیمدت حاکم بر جوامع و سبک زندگی ملتها، فرداهای زیادی میآمدند و میرفتند که هیچ تفاوت محسوسی با دیروز و پریروز نداشتند. در چنان جهانی، تجربیات، مهارتها، و خرد پدران به خوبی میتوانست اندوخته و رهتوشهای برای گذران زندگی موفقیتآمیز فرزندان باشد، زیرا گذشته به راستی چراغ راه آینده بود. با ظهور تغییرات فزاینده در دنیای جدید، که در آغاز محصول پیشرفتهای پرشتاب علم و فناوری و پیدایش انواع صنایعو فرآوردههای تازه بود، جامعهی بشری در مسیری گام نهاد که فرداهای آن روز به روز شباهت کمتری به دیروز داشتند و این نقض تجربه و خرد پیشینیان بود که آینده را “شبیه” گذشته میپنداشتند، و گذشته را چراغی فراراه آینده. در واقع، جهان هرچه به اوج انقلاب صنعتی نزدیکتر میشد به همان نسبت از شباهت آینده به گذشته نیز کاسته میشد، و جوامع به سمت آیندههایی ناآشناتر پیش میرفتند. انسان مدرن نیاز داشت این آیندهها را بشناسد تا دست کم بتواند خود را پیشاپیش برای استقبال از آنها آماده کند. امروزه استعارههای “سرزمین آینده” بر مفهومی آشنا برای همهی دانشجویان و دانشپژوهان حوزهی آیندهپژوهی دلالت دارد. این استعاره،آیندهی ناشناخته و بیشباهت یا کمشباهت به گذشته را، به سرزمینی نو تشبیه میکند که باید توسط آیندهپژوهان یا همهی آنهایی که به آینده علاقه دارند، کشف شود؛ درست مشابه همان کاری که کاشفان سرزمینهای نو مانند کریستف کلمب در سدههای متأخر انجام میدادند. این اکتشافات جغرافیایی بعضاً چنان تأثیر شگرفی بر جامعهی بشر مینهادند که بدون آنها شاید بشر در جایگاه کنونی خود نمیبود. استعارهی سرزمین آینده با نگرش به آنچه در ذهن ما تداعی میکند، بر دو نکتهی کلیدی تأکید مینهد:
نخست اینکه، تغییرات فزاینده سبب آشناییزدایی هرچه بیشتر از آینده میشوند؛ به بیان دیگر، بشر راهی آیندههایی است که هرچه بر دامنه و شدت تغییرات جهانی افزوده میگردد، برای او بیگانهتر میشوند. همین امر به تنهایی کافی است تا نشان دهد که چرا کسب هر نوع شناخت و معرفت نسبت به آینده، روز به روز چالشیتر و حیاتیتر میشود.